قوله تعالى: و إلهکمْ إله واحد الآیة... این صفت خداوند یگانه، بار خدا و پادشاه یگانه، در بزرگوارى و کاررانى یگانه، در بردبارى و نیکوکارى یگانه، در کریمى و بیهمتایى یگانه، در مهربانى و بنده نوازى یگانه، هر چه کبریاست رداء جلال اوست و بآن یگانه، هر چه عظمت و جبروت است ازار ربوبیت اوست و بآن یگانه، در ذات یگانه، در صفات یگانه، در کرد و نشان یگانه، در وفا و پیمان یگانه، در لطف و نواخت یگانه، در مهر و دوستى یگانه، روز قسمت که بود جزا و یگانه، پیش از روز قسمت که بود؟ همان یگانه، پس از روز قسمت که سپارد آن قسمت؟ همان یگانه، نماینده کیست؟ همان یگانه، آراینده کیست؟ همان یگانه، پیداتر از هر چه در عالم پیداییست و در آن پیدایى یگانه، پنهان‏تر از هر چه در عالم نهانیست و بدان نهانى یگانه.


اى در عالم عیان تر از هر چه عیان


پنهان ترى از هر چه نهان‏تر بجهان‏

اى دورتر از هر چه برد بنده گمان


نزدیک ترى به بندگان از رگ جان!

بى وفا آدمى که قدر این خطاب نداند! و عز این رقم اضافت نشناسد! که میگوید و إلهکمْ إله واحد عجب نه آن است که اضافت بندگان با خود کرد و ایشان را با خود پیوست و گفت: ان عبادى ، عجب این است که اضافت خود با بندگان کرد و نام خود با ایشان پیوست گفت و إلهکمْ.... نه از آن که خداوندى وى را از بندگى بندگان پیوندى میباید، یابنده مستحق آنست، اما خود در کریمى و در مهربانى یگانه و یکتا، و در بزرگوارى سزاى هر اکرام و هر عطاست.


زانجا که جمال و حسن آن دلبر ماست


ما در خور او نه‏ایم او در خور ماست‏

و إلهکمْ إله واحد نه عالم بود و نه آدم، نه رسوم و آثار بود، و نه در دار دیار، که او کار ساز و خداوند مهر کار بود، رقم دولت بر تو میکشید، و بدوستى‏


خود مى‏پسندید، و تو هنوز در عدم!


اى بوده مرا و من ترا نابوده

شب معراج ز اسرار الهى که با سید عالم رفت یکى این بود که: کن لى کما لم تکن، فاکون لک کما لم ازل بهمگى مرا باش و خود را هیچ مباش چنانک نبودى تا ترا باشم چنانک در ازل بودم.


شیخ الاسلام انصارى رحمة الله در مناجات خویش گفت: الهى شاد بدانیم که اول تو بودى و ما نبودیم، کار تو در گرفتى و ما نگرفتیم، قیمت خود نهادى و رسول خود فرستادى! الهى هر چه بى طلب بما دادى بسزاوارى ما تباه مکن، و هر چه بجاى ما کردى از نیکى بعیب ما بریده مکن، و هر چه نه بسزاى ما ساختى بناسزایى ما جدا مکن، الهى! آنچه ما خود را کشتیم به بر میار، و آنچه تو ما را کشتى آفت ما از آن باز دار! لا إله إلا هو الرحْمن الرحیم جز او خداوند نیست، و جز او کس سزاى معبودى نیست، که چنو خداوند نوازنده و بخشاینده کس نیست. رحمن است که چون از وى خواهند بدهد، رحیم است که چون نخواهند خشم گیرد. و فى الخبر من لم یسأل الله غضب الله علیه


رحمن است که طاعت بنده قبول کند گر چه خرد بود، رحیم است که معاصى بیامرزد گر چه بزرگ بود، رحمن است که ظاهر بیاراید و صورت بنگارد، رحیم است که باطن آبادان دارد و دلها در قبضه خویش نگه دارد، رحمن است که لطائف انوار در روى تو پیدا کند، رحیم است که ودایع اسرار در دل تو ودیعت نهد.


إن فی خلْق السماوات و الْأرْض الآیة... خداوند عالم درین آیت عموم خلق را بخود راه مى‏نماید، تا در عجائب ملوک آسمان و زمین و در صنایع بر و بحر نگرند و صانع را بشناسند، و به یگانگى وى اقرار دهند. قال ابن عطاء «تعرف الى العامة بخلقه و الى الخاص بصفاته و الى الانبیاء و خاص الخاص بذاته.» نظر عوام بمصنوعات است نظر خواص بصفات است، نظر انبیا و خاص الخاص بذات است. عامه مومنان بصنع نگرند، را صنع بصانع رسند، خواص مومنان صفات بدانند از صفات بموصوف رسند و از اسم بمسمى، چنانک بنى اسرائیل را گفتند تذْبحوا بقرة فلم یعرفوها فوصفت البقرة لهم فعرفوها و ذبحوها. اما پیغامبران و صدیقان او را هم باو شناسند نه بغیر او، از وى بوى نگرند نه از غیر وى باو، اشارت باین حالت آنست که الله گفت: أ لمْ تر إلى‏ ربک کیْف مد الظل نگفت بسایه نگر تا صنع ما بینى گفت بما نگر تا صنع ما بینى اى مهتر عالم! آمدن جبرئیل مبین فرستادن ما بین! از ما بوى نگر نه از وى بما! یکى تأمل کن در حال صواحبات یوسف چون عین یوسف مرا ایشان را کشف گشت از خود فانى شدند و از صفات یوسف غائب گشتند، فلما رأیْنه أکْبرْنه بجاى ترنج دست بریدند، و از خود بى خبر بودند و از اوصاف یوسف غائب بودند، که بوقت معاینه گفتند ما هذا بشرا یوسف را فریشته دیدند و از اوصاف انسى بى خبر بودند، چندان شغل افتاد ایشان را در مشاهده یوسف که پرداخت صفات نداشتند. چون ذات مخلوقى در دل صواحبات این اثر کند اگر تجلى ذات خالق در سر خاصگیان از این زیادت کند چه عجب!!! آن گه در آخر آیت گفت: لآیات لقوْم یعْقلون این همه هست اما زیرکان درمى‏بایند تا بدانند، بینایان مى‏دربایند تا به بینند. از هر جانب بساحت حق راهست رونده مى‏باید! همه عالم خوان بر خوان و بادرباست خورنده مى‏باید، جمال حضرت لم یزل در کشف است نگرنده مى‏باید!


مرد باید که بوى داند برد


و رنه عالم پر از نسیم صباست

لآیات لقوْم یعْقلون عقل عقال دل است، یعنى که دل را از غیر محبوب در بند آرد، و از هوسهاى ناسزا باز دارد، و عقل بمذهب اهل سنت نور است، و جاى وى دلست نه دماغ، و شرط خطاب است نه موجب خطاب، و در معرفت عین آلت است نه اصل.


و مایه و فایده عقل آنست که دل بوى زنده گردد لینْذر منْ کان حیا اى عاقلا پس هر که را عقل نیست در شمار زندگان نیست، نه بینى که با دیوانه خطاب نیست چنانک با مرده نیست، از آنست که وى را عقل نیست. عقل سه حرفست عین است یعنى عرف الحق من الباطل قاف است یعنى قبل الحق لام است یعنى لزم الخیر، این عقل بنده موهبت الهى است، و عطاء ربانى، و طاعت بنده مکتب است، طاعت بى موهبت راست نیست، و آن موهبت بى توفیق به کار نیست، چنانک در خبرست که رب العزة عقل را بیافرید گفت او را که برخیز، برخاست، گفت بنشین. بنشست، گفت بیا. بیامد، گفت برو برفت، گفت به بین بدید، آن گه گفت بعزت و جلال من که از تو شریفتر و گرامى‏تر نیافریدم، بک اعبد و بک اطاع پس عقل را ازین نواخت عجبى پدید آمد در خود، رب العالمین آن از وى در نگذاشت گفت اى عقل باز نگر، تا چه بینى باز نگرست صورتى را دید از خود نیکوتر و بجمال‏تر گفت تو کیستى؟ گفت من آنم که تو بى من به کار نیایى من توفیق ام:


اى عقل اگر چند شریفى دون شو


وى دل ز دلى بگرد و خون شو خون شو

در پرده آن نگار روز افزون شو


بى چشم در آ و بى زبان بیرون شو!!